۲۸ مردادی دیگر

به یاد برادرم مقصود فتحی در بیست و پنجمین سالروز اعدام او در زندان اوین

 

 


مسعود فتحی



امروز ۲۸ مرداد است. روزی که تو وصیت نامه ات را امضا کرده ای. ۲۸ مرداد ۱۳۶۳ عدد ۴.۳۰ را با خط ریز زیر آن نوشته ای. حدس می زنم که ساعت رفتن ات هست. لاید روز قبل از آن، یا همان روز بود که به پدر زنگ زدی و از او وداع کردی و گفتی که مواظب مادر باشد و دختر نازنینت...
۲۸ مرداد سال ۳۲ را من و تو ندیدیم، اما با عواقب آن زندگی کردیم و با عوامل آن درافتادیم. ۲۸ مرداد سال ۵۸، اولین مرداد بعد از بهمن ۵۷ را دیدیم و من و تو هر دو، در یک روز گرم تابستانی در تهران شاهد فرمان حمله به کردستان و بستن روزنامه ها و نشریات متعددی بودیم از جمله نشریاتی که هر دوی ما دست اندرکار انتشار آن ها بودیم. من «کار» و تو نشریه «راه کارگر». و حال این ۲۸ مرداد دیگر که روز وداع توست ... درست یک سال وسه ماه بعد از آن روزی که در تهران از هم جدا شدیم در ۲۹ اردیبهشت ۱۳۶۲ .*
من هنوز هم باور نکرده ام که تو را دیگر نخواهم دید. تو برای من فقط یک برادر نبودی، فراتر از همه این ها، همراه و همگام سالیان من بودی. نمی دانم چرا ولی واقعیت بود که حضورت همیشه برایم مایه آرامش و مسرت بود و حتی عتابت که بیشتر، سخن گفتنت چنین بود، مهربان تر از همه لبخند های جهان بود. هر چند کم تر می خندیدی، حتی به ندرت لب به سخن می گشودی.
در حسرت حضور تو، در این سال ها من همه جوانان خانواده را، حتی پسرم را گاه به هیات تو می بینم و نگاه گم گشته تو را در چشم های آن ها می جویم.
نوشتن در باره تو آسان نیست و هرگز فکر نمی کردم که روزی مجبور خواهم بود در رثای تو بنویسم.

****

بعد از
۲۸ مرداد تو، طولی نکشید «حاج آقا» سکته کرد و رفت. من هم دیگر او را تدیدم. فقط این شانس را داشتم که چند بار از راه دور و تلفنی با او گپی بزنم. «آبا» هم در یک تصادف رانندگی جان باخت. آخرین بار بعد از مرگ پدر به دیدنم آمد. مثل همیشه این بار هم، او بود که آمده بود. همان گونه که سال های زندان برای ده دقیقه ملاقات در «قصر» یا «اوین»، هر ماه چند روز وقت می گذاشت تا از اورمیه به تهران آمده و بعد از آن ده دقیقه دوباره برگردد. یک بار هم بعد از تو به مناطق مرزی کردستان آمد. دوباره به آب و آتش زده بود و به هر وسیله ای بود، خودش را به آن منطقه در محاصره دو دولت رسانده بود. این بار نیز بعد از فوت پدر بازهم آمده بود برای دلداری دادن به من. و نمی دانستم - و هیچ کس نمی دانست- که آخرین دیدار من با اوست.
یک روز که دخترم درباره خانواده پرسید. وقتی که گفتم برادر کوچک ترمان مهدی در
۱۴ سالگی در باتلاق های دهکده امان در جزیره غرق شد و تو در زندان به جوخه اعدام سپرده شدی و پدر و مادر چگونه رفتند... با تمام ظرافتی که به خرج دادم تا این داستان تلخ مثل یک قصۀ معمولی جلوه کند، بی فایده بود. اشک در چشمان زیبایش حلقه زد و با کلامی بر لبش، جاری شد: یک تراژدی واقعی!
دختر من از خانواده فقط آزاده و پروین، دختر و همسر تو را دیده است. همه اعضای دیگر خانواده فقط تصاویری بر روی صفحه هستند و صدائی در پشت تلفن. همان گونه که تصویر ذهن من از خانواده در همان سال ها درجا زده است و انگار سال های از دست رفته در زندان و آوارگی نزدیک به سه دهه گذشته، در آن راهی و جائی ندارد. شاید این حسرت آن سال های از دست رفته است که مانع عبور از این خاطره هاست و شاید دشواری باور به از دست دادن تو سدی در گذر از این رنج هاست. باور به این که تو دیگر نیستی و هرگز دوباره نخواهی بود و فقط یک خاطره هستی، هنوز بعد از این همه سال، آسان نیست. احساس می کنم تو در وجود من زنده تر از آن هستی که هنوز بعد از ربع قرن هم، باور کنم که «مقصود» من یک خاطره است.
گذر سال ها از حضور تو نکاسته است و نخواهد کاست. این حضور بخشی از زندگی من و جزء تجزیه ناپذیر آن است.

___________________________
* مقصود فتحی متولد
۱۳۳۴ هجری شمسی، فارغ التحصیل رشته جامعه شناسی از دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران و از فعالان دانشجوئی در سال های قبل از انقلاب بود. او درآن سال ها هوادار سازمان چریک های فدائی خلق ایران بود. بعد از انقلاب و در سال ۱۳۵۸ با تشکیل سازمان «راه کارگر» به این سازمان پیوست و در رابطه با فعالیت هایش در این جریان هم در ۲۹ اردیبهشت ۱۳۶۲ بازداشت و در ۲۸ مرداد ماه ۱۳۶۳ اعدام شد.

 

                                                                                                                                                     http://www.asre-nou.net/php/view.php?objnr=5263